برندۀ رامش. برنده شادی و عشرت. بهره مند از خوشی. خوشحال و مسرور و محظوظ که از رامش بهره برد: یکی هاتف از خانه آواز داد چو رامشگری نزد رامش بری. منوچهری. ، برندۀ رامش. از میان بردارندۀ خوشی و شادی و طرب. زدایندۀ شادمانی و عشرت
برندۀ رامش. برنده شادی و عشرت. بهره مند از خوشی. خوشحال و مسرور و محظوظ که از رامش بهره برد: یکی هاتف از خانه آواز داد چو رامشگری نزد رامش بری. منوچهری. ، برندۀ رامش. از میان بردارندۀ خوشی و شادی و طرب. زدایندۀ شادمانی و عشرت
آنکه دیگری را به راستی و درستی راهنمایی می کند، برای مثال سپهبد ز ملاح فرزانه رای / بپرسید کای راست بر رهنمای (اسدی - ۱۶۷)، در علم هندسه شکلی هندسی با اضلاع مساوی و موازی، راست پهلو، مربع مستطیل
آنکه دیگری را به راستی و درستی راهنمایی می کند، برای مِثال سپهبد ز ملاح فرزانه رای / بپرسید کای راست برْ رهنمای (اسدی - ۱۶۷)، در علم هندسه شکلی هندسی با اضلاع مساوی و موازی، راست پهلو، مربع مستطیل
مطرب. (آنندراج) (غیاث اللغات) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 5) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس) (انجمن آرا) (منتخب اللغات) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) .سازنده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). نوازنده. (لغت محلی شوشتر). مطربه. (یادداشت مؤلف). مغنی. (ناظم الاطباء). نغمه پرداز. (از شعوری ج 2 ورق 5). نوشته اند که رامش مخفف آرامش است چون ساز و نغمه باعث آرامش دل میشود لهذا در اینجا مجازاً اطلاق مسبب برسبب کرده اند. (آنندراج) (غیاث اللغات) : پس اندر ز رامشگران دوهزار همه ساخته رود روز شکار. فردوسی. زده ببزم تو رامشگران بدولت تو گهی چکاوک و گه راهی و گهی قالوس. منوچهری. برآورد رامشگر کابلی ره رود با خامۀ زابلی. اسدی. بدش نغز رامشگری چنگزن یکی نیمه مرد و یکی نیمه زن. اسدی. و رامشگر چون سرکیس رومی وباربد که این همه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). خروش چنگ رامشگر برآمد بخار می ز معده بر سر آمد. نظامی. غزل برداشته رامشگر رود که بدرود ای نشاط و عیش بدرود. نظامی. ، خواننده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه) (برهان) (ولف). درست مقابل مویه گر. (فرهنگ شاهنامه). خنیاگر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (برهان) (فرهنگ خطی) (فرهنگ اوبهی) (شعوری ج 2 ورق 5). سرودگوی. (فرهنگ سروری) (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری). گوینده. (آنندراج) (انجمن آرا) (منتخب اللغات). نغمه ساز. (ناظم الاطباء) : با ماه سمرقند کن آیین سپرجی رامشگر خوب آور با نغمۀ چون قند. عمارۀ مروزی. نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر. ابوالمثل. زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آواز رامشگران. فردوسی. برآمد هم آواز رامشگران همه شهر روم از کران تا کران. فردوسی. سپهدار کیخسروو مهتران نشستند و خواندند رامشگران. فردوسی. بر آواز رامشگران می خورند چو ما مردمان رابکس نشمرند. فردوسی. می آورد (کیخسرو) و رامشگران را بخواند وز آواز ایشان همه خیره ماند. فردوسی. ز تو این مجلس ما جملگی آراسته گشت مجلس آراسته و مرغ در او رامشگر. فرخی. یکی مرغ بر شاخسار از برش که بودی گه بزم رامشگرش. اسدی. نه عجب گر فلک شود مطرب ماه، ساقی و زهره رامشگر. مسعودسعد. از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین درخزان باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته. خاقانی. ، و چون غالباً یک تن خوانندگی و مطربی یا سازندگی و مطربی میکرده است از این روی رامشگر در هر دو معنی مطرب و مغنی نیز بکار رفته است و شواهد زیر هر دو معنی راست: می روشن آورد و رامشگران هم اندرخورش باگهر مهتران. فردوسی. بهر جای گاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی. فردوسی. تو گفتی در و بام رامشگریست زمانه بآرامش دیگریست. فردوسی. بفرمودتا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند. فردوسی. به رامشگری گفت امروز رود بیارای با پهلوانی سرود. فردوسی. فرخت باد سر سال چنینت هر سال بزم تو با بت و با جام و می و رامشگر. فرخی. لیکن این ماه که پیش آمد ماهی است که او با طرب گردد و با رامش و با رامشگر. فرخی. ز رامشگران رامشی کن طلب که رامش بود نزد رامشگران. منوچهری. یکی هاتف از خانه آواز داد چو رامش بری نزد رامشگری. منوچهری. چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. عقل رامشگری است روح افزای عدل مشاطه ای است ملک آرای. سنایی. شبی بی رودو رامشگر نبودند زمانی بی می و ساغر نبودند. نظامی. جنیبت بر لب شهرود بستند ببانگ رود و رامشگر نشستند. نظامی. نشسته برامش ز هر کشوری غریب اوستادی و رامشگری. نظامی. ، اهل عیش و عشرت. (ناظم الاطباء)
مطرب. (آنندراج) (غیاث اللغات) (برهان) (از شعوری ج 2 ورق 5) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس) (انجمن آرا) (منتخب اللغات) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) .سازنده. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (انجمن آرا). نوازنده. (لغت محلی شوشتر). مطربه. (یادداشت مؤلف). مغنی. (ناظم الاطباء). نغمه پرداز. (از شعوری ج 2 ورق 5). نوشته اند که رامش مخفف آرامش است چون ساز و نغمه باعث آرامش دل میشود لهذا در اینجا مجازاً اطلاق مسبب برسبب کرده اند. (آنندراج) (غیاث اللغات) : پس اندر ز رامشگران دوهزار همه ساخته رود روز شکار. فردوسی. زده ببزم تو رامشگران بدولت تو گهی چکاوک و گه راهی و گهی قالوس. منوچهری. برآورد رامشگر کابلی ره رود با خامۀ زابلی. اسدی. بدش نغز رامشگری چنگزن یکی نیمه مرد و یکی نیمه زن. اسدی. و رامشگر چون سرکیس رومی وباربد که این همه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ و القصص). خروش چنگ رامشگر برآمد بخار می ز معده بر سر آمد. نظامی. غزل برداشته رامشگر رود که بدرود ای نشاط و عیش بدرود. نظامی. ، خواننده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شاهنامه) (برهان) (ولف). درست مقابل مویه گر. (فرهنگ شاهنامه). خنیاگر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (برهان) (فرهنگ خطی) (فرهنگ اوبهی) (شعوری ج 2 ورق 5). سرودگوی. (فرهنگ سروری) (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری). گوینده. (آنندراج) (انجمن آرا) (منتخب اللغات). نغمه ساز. (ناظم الاطباء) : با ماه سمرقند کن آیین سپرجی رامشگر خوب آور با نغمۀ چون قند. عمارۀ مروزی. نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر. ابوالمثل. زمین باغ گشت از کران تا کران ز شادی و آواز رامشگران. فردوسی. برآمد هم آواز رامشگران همه شهر روم از کران تا کران. فردوسی. سپهدار کیخسروو مهتران نشستند و خواندند رامشگران. فردوسی. بر آواز رامشگران می خورند چو ما مردمان رابکس نشمرند. فردوسی. می آورد (کیخسرو) و رامشگران را بخواند وز آواز ایشان همه خیره ماند. فردوسی. ز تو این مجلس ما جملگی آراسته گشت مجلس آراسته و مرغ در او رامشگر. فرخی. یکی مرغ بر شاخسار از برش که بودی گه بزم رامشگرش. اسدی. نه عجب گر فلک شود مطرب ماه، ساقی و زهره رامشگر. مسعودسعد. از عکس می مجلس چنان چون باغ زرین درخزان باغ از دم رامشگران مرغان گویا داشته. خاقانی. ، و چون غالباً یک تن خوانندگی و مطربی یا سازندگی و مطربی میکرده است از این روی رامشگر در هر دو معنی مطرب و مغنی نیز بکار رفته است و شواهد زیر هر دو معنی راست: می روشن آورد و رامشگران هم اندرخورش باگهر مهتران. فردوسی. بهر جای گاهی بیاراستی می و رود و رامشگران خواستی. فردوسی. تو گفتی در و بام رامشگریست زمانه بآرامش دیگریست. فردوسی. بفرمودتا خوان بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند. فردوسی. به رامشگری گفت امروز رود بیارای با پهلوانی سرود. فردوسی. فرخت باد سر سال چنینت هر سال بزم تو با بت و با جام و می و رامشگر. فرخی. لیکن این ماه که پیش آمد ماهی است که او با طرب گردد و با رامش و با رامشگر. فرخی. ز رامشگران رامشی کن طلب که رامش بود نزد رامشگران. منوچهری. یکی هاتف از خانه آواز داد چو رامش بری نزد رامشگری. منوچهری. چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. عقل رامشگری است روح افزای عدل مشاطه ای است ملک آرای. سنایی. شبی بی رودو رامشگر نبودند زمانی بی می و ساغر نبودند. نظامی. جنیبت بر لب شهرود بستند ببانگ رود و رامشگر نشستند. نظامی. نشسته برامش ز هر کشوری غریب اوستادی و رامشگری. نظامی. ، اهل عیش و عشرت. (ناظم الاطباء)
آنکه مکتوب می برد. پیک. قاصد. (ناظم الاطباء) : دیر شد تا نامه ای از تو نیامد سوی ما گرچه چندین قاصدان نامه بر بازآمدند. کمال الدین اسماعیل. ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول. سعدی. آن پیک نامه بر که رسیداز دیار دوست آورد نامه ای ز خط مشکبار دوست. حافظ. - مرغ نامه بر، کبوتری که مکتوب می برد. (ناظم الاطباء) : بردند عرض حال ترا مشفقی به دوست مرغان نامه بر به سخن میرسیده اند. مشفقی. شریک دولت خود را نمی توانم دید به چشم غیرت من مرغ نامه بر تیر است. صائب. چو خواهم نامه ات بر بال مرغ نامه بر بندم نخست از رشک مرغ نامه بر را بال و پر بندم. عذری بیگدلی
آنکه مکتوب می برد. پیک. قاصد. (ناظم الاطباء) : دیر شد تا نامه ای از تو نیامد سوی ما گرچه چندین قاصدان نامه بر بازآمدند. کمال الدین اسماعیل. ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول. سعدی. آن پیک نامه بر که رسیداز دیار دوست آورد نامه ای ز خط مشکبار دوست. حافظ. - مرغ نامه بر، کبوتری که مکتوب می برد. (ناظم الاطباء) : بردند عرض حال ترا مشفقی به دوست مرغان نامه بر به سخن میرسیده اند. مشفقی. شریک دولت خود را نمی توانم دید به چشم غیرت من مرغ نامه بر تیر است. صائب. چو خواهم نامه ات بر بال مرغ نامه بر بندم نخست از رشک مرغ نامه بر را بال و پر بندم. عذری بیگدلی
بهره بردن از شادی و عشرت و طرب. لذت بردن. شاد گشتن از طرب. مسرور و محظوظ گشتن از شادمانی و عشرت. بهره ور گردیدن از خوشی و طرب: ببالا و رخسار او بنگرد همی دل ز دیدنش رامش برد. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. سخن چون برابر شود با خرد ز گفتار، گوینده رامش برد. فردوسی. ایا پور کم روز اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد. فردوسی. کسی را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشۀ خویش رامش برد. فردوسی. ، از میان بردن و دور کردن رامش. زدودن و از میان برداشتن طرب و عشرت. دور کردن شادی و طرب و رامش
بهره بردن از شادی و عشرت و طرب. لذت بردن. شاد گشتن از طرب. مسرور و محظوظ گشتن از شادمانی و عشرت. بهره ور گردیدن از خوشی و طرب: ببالا و رخسار او بنگرد همی دل ز دیدنش رامش برد. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. سخن چون برابر شود با خرد ز گفتار، گوینده رامش برد. فردوسی. ایا پور کم روز اندک خرد روانت ز اندیشه رامش برد. فردوسی. کسی را ز ترکان نباشد خرد کز اندیشۀ خویش رامش برد. فردوسی. ، از میان بردن و دور کردن رامش. زدودن و از میان برداشتن طرب و عشرت. دور کردن شادی و طرب و رامش
بگفتۀ ناظم کتاب ویس و رامین نام قدیم اهواز است: یکی زان شهرها (بنهادۀ رامین) اهواز ماندست که شاه آنگاه شهر رام خواندست کنون گر چه ورا اهواز خوانند بدفتر رامشهرش بازخوانند. (ویس و رامین)
بگفتۀ ناظم کتاب ویس و رامین نام قدیم اهواز است: یکی زان شهرها (بنهادۀ رامین) اهواز ماندست که شاه آنگاه شهر رام خواندست کنون گر چه ورا اهواز خوانند بدفتر رامشهرش بازخوانند. (ویس و رامین)